لبیک...اللهم لبیک...
لبیک...لاشریک لک لبیک...
من کجا و این کلمات کجا.....
وقتی که میشنوم جانم به لبم می آید...
چه رسد به گفتنش...آن هم کنار خانه خدا...
من کجا و خانه ی محبوب کجا...
با دلم بازی میکند خیال پرزدن سوی خانه ات...
فقط خیالش آنقدر لبریزم میکند از احساس که لحظه ای دلم میخواهد جان دهم از سر شوق...
چه رسد به دیدنش...
مدینه...آن گنبد سبز که قبل از این فقط دیده بودمش...
من کجا و احساس آن حال و هوا کجا....
بقیع...
بقیعی که ماه صفر بیش از همیشه میخواستمش...
بقیعی که در روضه ی غربتش سالهاست میگریم...
من کجا و غربت بقیع کجا....
بوی مادر...
بوی غربت مادر...
کوچه های بنی هاشم...
تجسم درد های آن روزها...
تابش را ندارد دلم...
من کجا و این بی تابی ها کجا...
و حالا دل بی لیاقتم را خواستی...
بلکه آدم شود...
بلکه لبیکی که همیشه از زبان میگوید در آن دیار از عمق جان گوید...
بلکه لباس سفید احرامم کفنی شود برای دفن نافرمانی ام از تو....
بلکه آب زمزمت پاک کند دل تیره و تارم را...
بلکه آنجا نگاهی کند مادر به دلی که با حسینش آرام میگیرد...
و حسین...
بال پروازم سوی تو...
و حسین...
پلی از کربلا سوی کوچه های بنی هاشم...
و حسین...
آرام جانم در این روزهایی که ترس از پاک نشدنم دارم...
.
.
.
دلنوشت1:آرام میروم سوی آرام جان ارباب....
دلنوشت2:ولوله دارد دلم...
پ.نوشت:ان شا الله عازم دیار محبوب، مکه هستم....حلال کنید...