سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزاربعین...تو کربلا باباشو گم کرده بود...

از ظهر  تو خیابونا و کوچه ها دنبال باباش بود...

ازین خیابون به اون خیابون...با پاهای تاول زده و خسته...میگشت و میگشت...

نگاهش که به گنبد ارباب گره میخورد آرومش میکرد...اما بازهم دلهره ی غربت داشت....

بالاخره شهر پر از غریبه بود و دخترک تنها ...حق داشت گاهی  بترسه...

بعد از چند ساعت بالاخره تونست با باباش تماس بگیره....

صدای مهربون بابا از پشت تلفن که بهش میگفت دخترم تو پیش بهترین کس عالمی،نکنه حس غربت کنی بابا جون...آتیشش زد...

دخترک با این حرف باباش نشست و زار زار گریه کرد...

یاد یه دختر دیگه ای افتاد....

دختری که تو همین زمین باباشو ازش گرفتن...

دختری که غرق در غربت بود و تنها امیدش سر نیزه ها بود...

دختری که حتی ب ا ب ا گفتنش با ترس بود...

دختری که پایی براش نمونده از دویدن روی خارها....

دخترک به یاد روضه ی دویدن ها میدوید و زار میزد تو کوچه پس کوچه های کربلا...


دخترک موند و روضه ی بازی که باباش براش خونده بود...

دخترک موند و دردی که داشت از پا مینداختش...

حتی روش نمیشد به اربابش بگه "بابامو میخوامـــــــــ"

 

 

 

 






تاریخ : چهارشنبه 92/10/11 | 2:50 عصر | نویسنده : تشنه... | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.