بسم رب الحسین...
از اولش میدانستم دیوانه ام میکند این سفر...
لحظه شماری میکردم برای این دیوانگی...برای این عشق بازی...
شنیده بودم راهی که میروم با روح کار دارد نه با جسم....اینبار پس از چندین سال جاماندن شنیده ها را دیدم....
دیدن برای آن لحظات ناب کم است...حس کردم...با جان و دلم حس کردم آن شنیده هارا...
سه روز بی تابی....
سه روز شوق وصال...
سه روز حس ماندن و رفتن...
سه روز قدم قدم رفتن تا رسیدن....
سه روز از بهترین روزهای زندگی ام...سه روز که نقطه شروع ام شد...
روزهایی که قدم قدم یاد زینب(س) و طفلان یتیم دیوانه ام میکرد...
روز هایی که زخم های پا احلی من العسل بود...
روزهایی که هر قدم قطره ای میشد در بغض بی اندازه ام...
بغضی که منتظر دیدن اربابش بود تا بشکند...
و این روزها حس غریبی داشت...آرزوی ماندن...آرزوی رفتن...آرزوی رسیدن...
و لحظه ی وصال....
روز اربعین...
زمین کربلا....
روبه روی شش گوشه...
دیوانه شدن حق دلم بود...
حقش بود پر پر زدن در آن حال و هوا...
حقش بود جان دادن اطراف آن حریمی که بوی زینب (س)...بوی ارباب ...بوی وصال یار و دلدار...بوی اربعین میداد...
پ.ن:حال و هوا وصف ناپذیر ...
ان شا الله حس کردن و عاشقی قسمت همه ی ما....