بوی عید قربان که آمد خبر های خوبی برایم داشت...
از مراسم عرفه که بیرون آمدم حس عجیبی داشتم....
حس خالی شدن و پر شدن...
حس دلتنگی و رسیدن...
فردای آن روز راهی شدم...
راهی دیار شاه خراسان...
پس از مدت ها انتظار...
پس از مدتها بی لیاقتی...
کرامتِ کریم شامل حالم شد و راهی شدم...
زبانم بند آمده بود...
توان گفتن....
تشکر کردن...
گله کردن...
و خواستن را نداشتم.....
گویی نگاه خسته ام پس از مدت ها دوری تشنه ی دیدن بود...
تشنه ی اشک بود...
بعد از ساعتی نگاه زبانم باز شد...
شکرا لِله...
شکرا لِله...
شکرا لِله...
این کلمات را آخرین بار در باب القبله ارباب گفته بودم...
زبانم جسور تر شد و خواستم کربلا را...
خواستم دلم را جلا دهد با زیارت ارباب...
خواستم زیارتش پلی شود برای پرواز دلم به کربلا...
امیدوارم اجابتم کند....
حرم نوشت:پنجره فولاد رضا برات کربلا میده...هرکی میره کرب و بلا از حرم رضا میره....
دل نوشت:یا سریع الرضا زیارتم را قبول کن ....