درد و دل خواهر اسیر با برادر شهیدش...
شبیه شعله شمعی اسیر سو سو یم رسیده ام سر خاکت ولی به زانویم...
بیا که هر دو بگرییم جای یکدیگر
برای روضه مان در عزای یکدیگر...
من از گلوی تو نالم تو هم ز چشم ترم
من از جبین تو گریم تو هم به زخم سرم
من از اسابت آن سنگهای بی احساس تو از نگاه یتیمت به نیزه عباس
بر آن صدای ضعیفت بر این نفس زدنم
برای چاک لبانت به جای جای تنم
من از شکستن آن ابروی جدا از هم تو از جسارت آن دستهای نامحرم
من به زخم کاریه نیزه که بازیت میداد تو به نقش های کبودی که بر تنم افتاد
همین بس است بگویم که زخم تسکین است
و گوش های من از ضرب دست سنگین است
چگونه با که بگویم دو دل جدا ماندند
که پاره های دلم بین بوریا مانده است
چگونه با تو بگویم که نوزده کودک ز جمع قافله خواهر تو جا ماندند
یکی دو تا که در آن شب درون خیمه و دود میان حلقه و آتش به شعله ها ماندند
یکی دو تا که زمان هجوم جان دادند و چند تای دگر زیر دست و پا ماندند
دو طفل در بغل هم ز درد دق کردند
دو طفل موقع غارت ز ما جدا ماندند
یتیمان تو را جمع کردم اما از فشار حلقه زنجیر بی صدا ماندند
چو گیسویت که به دست نسیم میپیچید طناب گرد گلوی یتیم میپیچید
چهل شب است که با کودکان نخوابیدم
چهل شب است که از خیزران نخوابیدم
چهل شب است نه..انگار چهارصد سال است
هنوز پیکر تو در میان گودال است...
هنوز گرد تنت ازدحام میبینم
به سمت خیمه نگاه حرام میبینم
هر آنچه بود کشیده ز پیکرت بردند
مرا ببخش که دیر آمدم سرت بردند...