سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بوی عید قربان که آمد خبر های خوبی برایم داشت...

از مراسم عرفه که بیرون آمدم حس عجیبی داشتم....

حس خالی شدن و پر شدن...

حس دلتنگی و رسیدن...

فردای آن روز راهی شدم...

راهی دیار شاه خراسان...

پس از مدت ها انتظار...

پس از مدتها بی لیاقتی...

کرامتِ کریم شامل حالم شد و راهی شدم...

زبانم بند آمده بود...

توان گفتن....

تشکر کردن...

گله کردن...

و خواستن را نداشتم.....

گویی نگاه خسته ام پس از مدت ها دوری تشنه ی دیدن بود...

تشنه ی اشک بود...

بعد از ساعتی نگاه زبانم باز شد...

شکرا لِله...

شکرا لِله...

شکرا لِله...

این کلمات را آخرین بار در باب القبله ارباب گفته بودم...

زبانم جسور تر شد و خواستم کربلا را...

خواستم دلم را جلا دهد با زیارت ارباب...

خواستم زیارتش پلی شود برای پرواز دلم به کربلا...

امیدوارم اجابتم کند....

حرم نوشت:پنجره فولاد رضا برات کربلا میده...هرکی میره کرب و بلا از حرم رضا میره....

دل نوشت:یا سریع الرضا زیارتم را قبول کن ....

 

 

 

 






تاریخ : شنبه 92/7/27 | 1:8 صبح | نویسنده : تشنه... | نظرات ()
       

.: Weblog Themes By BlackSkin :.