نیمه شب است و مانده علی که چه ها کند...
باید بساط غسل کسی را به پا کند...
حیدر بنا نداشت که بی فاطمه شود اما...
بناست خانه ی قبری بنا کند...
با گریه کار غسل خودش را شروع کرد...
باید که مثل شمع نباید صدا کند...
بعد از سه ماه رو زدن و رو ندیدنش...
وقتش رسیده فاطمه را رونما کند...
هر عضو شستشوش یکی را ز هوش میبرد...
مانده علی چه با جگر بچه ها کند...
دستش کجا رسید که دادش بلند شد...
مجبور شد که کار خودش را رها کند....
بی مقدمه میروم سر اصل مطلب...اصل عشق...اصل اشک...
وارد حرم شدم...حرم عشق.....چشمم به بیرق های سیاه افتاد..."السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س) "...دلم لرزید...نفسم را گرفت این سیاهی ها...
آن حرم با شکوه چه غریب شده بود با عزای مادر صاحب خانه اش....
اشک شوق وصال یک طرف...
اشک غربت مادر طرفی دیگر...
جای جای صحن پر از عاشقانی که اقامه عزای مادر عشق کرده بودند...
با همان قدم های لرزان گذشتم از صحنی که غوغا بود...
رسیدم به قلب حرم...
به ضریح ارباب...
به...
هرچه بگویم کم گفتم....
زبام نمیچرخد برای توصیف آن لحطات ناب...
فقط میگویم "ارباب چه برازندگی به آن قطعات آهنی دادی که اینگونه با دل آدم بازی میکند...."
چه کردی با دل ما ارباب...
کفر نمیگویم اما خم میشود آدم روبه روی سرایت...
دلم را همینگونه بیتاب نگهدار ارباب...
پ.ن:سفری بود غیر قابل توصیف...