سفارش تبلیغ
صبا ویژن

این روز ها روزهای شماست ارباب...

این روزها چقدر بیشتر از همیشه حس میکنم هوایتان را در حوالی روزگارم...

روزهایی که شروع میکنم زندگی ام را با همراهی جدید برای نوکریتان...

برای بندگی خدا...

وقتی که اولین شراب زندگی مان تربت شهید کربلا بود...

امیدوار تر میشوم به مستی در راهتان...

روز میلاد علمدار کربلا...

نفس حقی که خطبه خوان شد برای ما...

همراهی که راه و پیشه اش به خاندان شما شبیه است....

همه ی اینها امیدوار ترم میکند به آینده مان...

به حق این روزها...

به حق این اعیاد...

عیدی ما را نگاهت قرار بده اربابم...

مثل همیشه...

محتاج نگاهتان هستم....

تربت ارباب...

پ.ن:غرق کن زندگی ام را در حال و هوایت...

تا جز تو نبیند...جز تو نخواهد...

 

 

 






تاریخ : سه شنبه 93/3/13 | 4:15 صبح | نویسنده : تشنه... | نظرات ()

و باز شب جمعه...

این شب جمعه ها بر دلم سخت میگذرد...

شب جمعه هایی که غرق میشود در یاد شما...

یاد آخرین شب جمعه ای که کنار ضریحتان بود...

چشم دوخته بر پنجره هایی که همیشه امن ترین جا بوده برایش...


و یاد اشک هایش...

یاد وقتی که غرق در حال و هوایتان بود و کودکی با گریه اش روضه خوان شد...

یاد آن شب جمعه هایی که کنار ضریحتان بود...


یاد آن نگاه های آخر...

یادتان هست اربابم...شبی که بدون خداحافظی آمدم؟..

هنوز داغش بر دلم مانده...

کاش بیشتر در آغوش میگرفتم حال و هوای حرمتان را...


شب جمعه ها بیشتر از همیشه حس میکنم پدریتان را ...

مانند پرنده ای که بالش شکسته وگوشه ای افتاده...
 
آشیانش را گم کرده و میداند که بی کس نیست...

و به امید نجات هرلحظه جان میگیرد...

شب جمعه ها سرگردان تر از همیشه ام...


بغض نوشت:اینروزها بیشتر از همیشه به این نام میخوانمت"یا سفینه النجات"...







تاریخ : جمعه 93/1/22 | 1:43 صبح | نویسنده : تشنه... | نظرات ()

یا هو...

دوسال بود این روزها بوی سال نو به مشامم نمیرسید...

دوسال دور بودن از هیاهوی این شهر،دغدغه ام را از نو شدن زندگی ام به جلا دادنِ دلم تغییر میداد...

دوسال به جای بوی عید بوی حرم ارباب بود و بس...

و امسال اینجا...در شلوغی های این شهر ...

مانده است دلم...درمانده است دلم از بیخیالی های اینجا...

در خیابان که راه میروم میبینم مردم همه سرمست از سال نو...

و این میان جایی برای دلم پیدا نمیکنم...خوش نمیشود دلم با این خوشی هایی که مردم خوشند...

دلم میخواهد غرق شوم در عطر و بوی فاطمیه...غرق شوم و دیگر نبینم و نشنوم این بیخیالی های آزار دهنده را...

دلم بدجور ندیدن میخواهد...

وقتی به دلم می آیم لحظه ای فکر میکنم به غم مولایم در این روزها...

و فکر میکنم کاش من غمی نشوم روی این غم ها...

غمِ این روز و شب ها تاب را میگیرد از دل  زنگار گرفته ی من...و با خود میگویم امان از دل مولایم ...

و میگویم چطور شاد باشم  و شاد باش بگویم وقتی قلبم ازین درد، سر در گریبان اندوه فرو برده است...

و دلم میخواهد بگویم ای صاحب ما دعا میکنیم برای سلامتی شما این روزها...دعا کنید برای دل ما..دل مردم...دل شهر...

که در این روزهایی که بوی در سوخته و صدای سیلی باید بیش از بوی عید و صدای منور به گوش دلهامان برسد

کر نباشیم...خود را به کری نزنیم...و پا به پای شما عزادار باشیم در این غمِ بی مادری...

پ.ن:حالا که سال را جایی غیر از حرم اربابم باید تحویل کنم یا مقلبم را در عطر و بوی قبر بی نشان مادر میخوانم...

پ.ن:مثل پیرهن تو آقا لباس عیدم سیاهِ...






تاریخ : سه شنبه 92/12/27 | 7:26 عصر | نویسنده : تشنه... | نظرات ()

یا هو...

سفر به شهر پیامبر(ص)...

سفری پر از شور و شوق و توام با دردی که جان دادن برایش کم بود...

درد غربتی که سر تاسر شهر را در بر گرفته بود ...

ورود به شهر پیغمبر(ص)...

آرامشی که با دیدن گنبد خضراء نصیب دلم شد هنوز هم نرمی اش حس میشود...

جای جای نگاهم پر از شوق دیدن بودن...

بقیع...

تمام درد های عالم در همین چهار کلمه خلاصه میشود...

بقیع...

غربتی که از دور...

ار پشت درهای بسته ...

دیوانه میکند دل را...

غربتی که جان دادن هم برایش کم است...

درهای بسته ای که فقط...

حسرت و حسرت...

اشک و اشک...

دلم بی تاب غربت ...

دلم بی تاب چهار امام...

دلم بی تاب از این همه تب و تاب...

تنها پنجره ای که نگاهم را وصل میکرد...

تنها پنجره های جان دادنم...

تنها جایی که دلم ندیدن میخواست...

دلم کور شدن میخواست...

تاب اینهمه غربت روی دل سنگینی میکرد و من سراسر آه...

و نگاهم خشک میشود روی مزارهایی که با دیدنش زنده ماندن سخت است...

ضجه نزدن درد است...

و آرام دلها...

شهر مکه...

خانه ی کسی که یادش تطمئن القلوب است...

به امید آرام گرفتن دل...

و هرچقدر سعی در کوچک کردن خانه ات داشتند ...و مکرو مکر الله...

و عظمت خانه ات در دلهای همه باقی است...

هرچند سعی در محصور کردن اش داشتند و دارند...

و من هنوز لحظه ای لذت از تو خواندن رو به رویت را با دنیایی عوض نمیکنم...

ای تویی که عظمتت در آن دیار صد چندان بر قلبم فرو نشست...

یاری ام کن برای ماندگاری این دلنشین ها...

دل نوشت1:بسی سوختیم در این سفر...اللهم العن قوم الظالمین...

دل نوشت2:اللهم ارزقنا زیارت بیت الحرام..اللهم ارزقنا زیارت قبر الحسین علیه السلام....

 






تاریخ : چهارشنبه 92/12/7 | 10:26 عصر | نویسنده : تشنه... | نظرات ()

لبیک...اللهم لبیک...

لبیک...لاشریک لک لبیک...

من کجا و این کلمات کجا.....

وقتی که میشنوم جانم به لبم می آید...

چه رسد به گفتنش...آن هم کنار خانه خدا...

من کجا و خانه ی محبوب کجا...

با دلم بازی میکند خیال پرزدن سوی خانه ات...

فقط خیالش آنقدر لبریزم میکند از احساس که لحظه ای دلم میخواهد جان دهم از سر شوق...

چه رسد به دیدنش...

مدینه...آن گنبد سبز که قبل از این فقط دیده بودمش...

من کجا و احساس آن حال و هوا کجا....

بقیع...

بقیعی که ماه صفر بیش از همیشه میخواستمش...

بقیعی که در روضه ی غربتش سالهاست میگریم...

من کجا و غربت بقیع کجا....

بوی مادر...

بوی غربت مادر...

کوچه های بنی هاشم...

تجسم درد های آن روزها...

تابش را ندارد دلم...

من کجا و این بی تابی ها کجا...

و حالا دل بی لیاقتم را خواستی...

بلکه آدم شود...

بلکه لبیکی که همیشه از زبان میگوید در آن دیار از عمق جان گوید...

بلکه لباس سفید احرامم کفنی شود برای دفن نافرمانی ام از تو....

بلکه آب زمزمت پاک کند دل تیره و تارم را...

بلکه آنجا نگاهی کند مادر به دلی که با حسینش آرام میگیرد...

و حسین...

بال پروازم سوی تو...

و حسین...

پلی از کربلا سوی کوچه های بنی هاشم...

و حسین...

آرام جانم در این روزهایی که ترس از پاک نشدنم دارم...

.

.

.

دلنوشت1:آرام میروم سوی آرام جان ارباب....

دلنوشت2:ولوله دارد دلم...

پ.نوشت:ان شا الله عازم دیار محبوب، مکه هستم....حلال کنید...






تاریخ : دوشنبه 92/11/7 | 8:52 عصر | نویسنده : تشنه... | نظرات ()

روزاربعین...تو کربلا باباشو گم کرده بود...

از ظهر  تو خیابونا و کوچه ها دنبال باباش بود...

ازین خیابون به اون خیابون...با پاهای تاول زده و خسته...میگشت و میگشت...

نگاهش که به گنبد ارباب گره میخورد آرومش میکرد...اما بازهم دلهره ی غربت داشت....

بالاخره شهر پر از غریبه بود و دخترک تنها ...حق داشت گاهی  بترسه...

بعد از چند ساعت بالاخره تونست با باباش تماس بگیره....

صدای مهربون بابا از پشت تلفن که بهش میگفت دخترم تو پیش بهترین کس عالمی،نکنه حس غربت کنی بابا جون...آتیشش زد...

دخترک با این حرف باباش نشست و زار زار گریه کرد...

یاد یه دختر دیگه ای افتاد....

دختری که تو همین زمین باباشو ازش گرفتن...

دختری که غرق در غربت بود و تنها امیدش سر نیزه ها بود...

دختری که حتی ب ا ب ا گفتنش با ترس بود...

دختری که پایی براش نمونده از دویدن روی خارها....

دخترک به یاد روضه ی دویدن ها میدوید و زار میزد تو کوچه پس کوچه های کربلا...


دخترک موند و روضه ی بازی که باباش براش خونده بود...

دخترک موند و دردی که داشت از پا مینداختش...

حتی روش نمیشد به اربابش بگه "بابامو میخوامـــــــــ"

 

 

 

 






تاریخ : چهارشنبه 92/10/11 | 2:50 عصر | نویسنده : تشنه... | نظرات ()

بسم رب الحسین علیه السلام

سفر اربعین پر از خاطره...پر از عکس هایی که شاید گوشه ای از حال و هوای اونجا رو نشون بده...

روز اول یا حسین گفتیم و آغاز کردیم راه عشق را....

اربعین

اربعین

اربعین

 

عاشقانی که با تمام وجود دار و ندار خود را عرضه بر زائران میکردند..

اربعین

کوچک و بزرگ جان نثار ابا عبدالله علیه السلام....

اربعین

اربعین

غروب روز اول از سپری کردن راه عشق...

اربعین

روز دوم...عاشقان راهی کربلا...

اربعین

اربعین

چای ارباب...

اربعین

اربعین

غروب روز دوم...

اربعین

اربعین

شب آخر...پذیرایی از زائران ...نان و غذا...

 

اربعین

اربعین

اربعین

لحظه لحظه شوق وصال...ماکتی که مسیر عشق و روشن میکرد...

اربعین

روز وصال...صبح اربعین...

اربعین

عاشقانی که سر از پا نمیشناختند برای رسیدن به یار...

اربعین

لحظه ی اشک...برای اولین بار چشمم به جمال بارگاه عشق افتاد...

اربعین

عزاداری عشاق گرد بین الحرمین...وصف نا پذیر...شوری بی حد و اندازه...ولوله ای عجیب در جان عشاق...

اربعین

اربعین

اربعین

رسیدیم به بارگاه علمدار...یک نگاه کافی بود تا دیوانه شود دل آدمی...

اربعین

بین الحرمین ...عشق و عشق و عشق...دل از خود بی خود میشد ...

اربعین

اربعین

 

 

و شش گوشه...وصال...اشک...پس از سه روز دل عقده باز کرد...

السلام علیک یا ارباب....

 

من و دل مبتلا....

 

 

 






تاریخ : یکشنبه 92/10/8 | 10:44 صبح | نویسنده : تشنه... | نظرات ()

بسم رب الحسین...

از اولش میدانستم دیوانه ام میکند این سفر...

لحظه شماری میکردم برای این دیوانگی...برای این عشق بازی...

شنیده بودم راهی که میروم با روح کار دارد نه با جسم....اینبار پس از چندین سال جاماندن شنیده ها را دیدم....

دیدن برای آن لحظات ناب کم است...حس کردم...با جان و دلم حس کردم آن شنیده هارا...

سه روز بی تابی....

سه روز شوق وصال...

سه روز حس ماندن و رفتن...

سه روز قدم قدم رفتن تا رسیدن....

سه روز از بهترین روزهای زندگی ام...سه روز که نقطه شروع ام شد...


روزهایی که قدم قدم یاد زینب(س) و طفلان یتیم دیوانه ام میکرد...

روز هایی که زخم های پا احلی من العسل بود...

روزهایی که هر قدم قطره ای میشد در بغض بی اندازه ام...

بغضی که منتظر دیدن اربابش بود تا بشکند...

و این روزها حس غریبی داشت...آرزوی ماندن...آرزوی رفتن...آرزوی رسیدن...

 

و لحظه ی وصال....

روز اربعین...

زمین کربلا....

روبه روی شش گوشه...

دیوانه شدن حق دلم بود...

حقش بود پر پر زدن در آن حال و هوا...

حقش بود جان دادن  اطراف آن حریمی که بوی زینب (س)...بوی ارباب ...بوی وصال یار و دلدار...بوی اربعین میداد...



پ.ن:حال و هوا وصف ناپذیر ...

ان شا الله حس کردن و عاشقی قسمت همه ی ما....






تاریخ : شنبه 92/10/7 | 8:11 عصر | نویسنده : تشنه... | نظرات ()

 

درست یکسال پیش...همین روزها بود که دلم بدجوور هوایی شد...

هوایی که دیوانه اش میکرد...

کبوتری بود که خود را بر در و دیوار قفس میزد برای رفتن...

برای رها شدن و پیوستن به خیل عظیم عاشقانت...

نطلبیدی اش...

دلم بی تاب ...هرکجا حرف از آنجا بود دیگر حریفش نمیشدم...

دعا میکرد...هرکجا زبانش باز میشد دعا میکرد که بیاید...

دعا میکرد بیاید و آنجا جلا دهد خود را...

روضه ی ماتم چهل روزه ی زینب(س) دیوانه اش میکرد...

روضه ی بی کسی طفلان اربابش...

روضه ی کفنی از جنس بوریا...

روضه ی آه....

دلم ذره ای فهمیدن میخواست...

دربه درت شده بود...گاه و بیگاه حوالی حرمت...

و اما حالا...پس از مدت ها تشنگی و دربه دری اش اذن دادی تا بیاید...

اذن دادی در این راه قدم بگذارد و خاکی ات شود...

خاکیِ خاکی....به یاد چادر زینب(س)...

اذن دادی در این اربعین ناله اش حوالی حرمت باشد...

ناله ای از عمق جان...به یاد ناله های طفلان بی پدر....

اذن دادی در این راه قدم قدم جان دهد تا حرمت....

قدم قدم بمیرد...

قدم قدم حس کند عطر ناب زیارتت را...

قدم قدم بیاید تـــــا کــــربلـــــا

.

.

.

دل نوشت1:با دلی خون و سینه ای بی تاب السلام علیک یا ارباب....

و ماهم اربعینی شدیم....

دل نوشت 2:حلالم کنید....

 

من و دل مبتلا....

 






تاریخ : یکشنبه 92/9/24 | 2:0 عصر | نویسنده : تشنه... | نظرات ()

بعد از دهه اول محرم...

بعد از دهه ی عاشقی...

عجیـــــــب بی قرارم...

دلتنگم...

دلم بدجووور بی تابی میکند...

مانند طفلی که مادرش را گم کرده انگار...

حیران و سرگردان...

میدود در کوچه پس کوچه های کربلا...

میدود دور تا دورِ حرم ...

میدود ...گریه میکند...بازهم میدود....

آنقدررر میدود تا خسته میشود و برمیگردد ...

برمیگردد و مرا آواره میکند...


و دوباره من میمانم و دلی که زیارت رفته...

گوشه ای از خود را گذاشته کنار شش گوشه...

و حالا آمده و با این گوشه ای که ندارد مرا دیوانه میکند...

و من بازهم دست به دعا برمیدارم...

به امید اذن زیارت....

که میدانم تا صاحب خانه اذن ندهد همه چیـــــــز بازیچه است.....

اذن میخواهم ارباب....

من نالایق هیچ...

دلم را ببین ...

ببین چگونه  بی صاحب هر شب و روز میپرد تا ضریحت...

دست رد به شینه اش نزن که باز بیچاره ام کند...

بیچاره تر از این...

 

 

دل نوشت:ارباب خوبم دلم دیوانه شده....میخواهمت بیشتر از همیشه....

اذنم بده........

 

 






تاریخ : یکشنبه 92/8/26 | 3:35 عصر | نویسنده : تشنه... | نظرات ()
       

.: Weblog Themes By BlackSkin :.