سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همین چند هفته پیش بود که به دیار غریب الغربا رفتم...

خواستم...طلب کردم...دعا کردم و اشک ریختم تا ضمانتم را بکند...

ضامنم شود تا دوباره زائرت شوم ارباب...

میدانستم بی لیاقتم اما دعا کردم چون میدانستم دست رد به دلی که یکسال است جامانده در کنار شش گوشه تان نمیزنید...

و حالا پس از یکسال تشنگی زیارت خواستید که بیایم...

بیایم و میثاقی دوباره ببندم برای توشه یکسالم...

ممنونم آقا....

ممنونم که در این یک سال چنان این تشنگی را به من چشاندید تا هرجای زندگی کم آوردم به یاد دلم که جامانده کنار شش گوشه بیفتم و

بگذرم از هر چه غیر شماست...

ممنونم ارباب....

ممنونم که خواستید تا در اولین لحظات سالی جدید از زندگی ام در حرم امن شما باشم...

امیدوارم لیاقتش را داشته باشم...






تاریخ : دوشنبه 91/12/21 | 10:48 عصر | نویسنده : تشنه... | نظرات ()

باید دل بدهی تا دلبری اش را ببینی...


باید طالب باشی تا طلبیده شوی...


باید بخواهی تا خواستنی ترین آقای دنیا اوج خواسته ات شود...


باید چشم هایت را باز کنی و عظمتش را ببینی تا برایت بزرگی کند...


کافی است غربت او را درک کنی تا در وقت تنهایی همدمت شود...


آنجاست که دیگر عشق بازی فقط با او زیباست...



اشک فقط برای او زیباست...



غم و غصه که میاید بگذار بیاید...



غصه و غم فقط در عزای او زیباست...


صلی الله علیک یا قتیل العبرات

 

 

دلنوشت






تاریخ : یکشنبه 91/12/6 | 10:51 صبح | نویسنده : تشنه... | نظرات ()






تاریخ : سه شنبه 91/10/26 | 7:55 عصر | نویسنده : تشنه... | نظرات ()

 

درد و دل خواهر اسیر  با برادر شهیدش...

شبیه شعله شمعی اسیر سو سو یم رسیده ام سر خاکت ولی به زانویم...

بیا که هر دو بگرییم جای یکدیگر

برای روضه مان در عزای یکدیگر...

من از گلوی تو نالم تو هم ز چشم ترم

من از جبین تو گریم تو هم به زخم سرم

من از اسابت آن سنگهای بی احساس تو از نگاه یتیمت به نیزه عباس

بر آن صدای ضعیفت بر این نفس زدنم

برای چاک لبانت به جای جای تنم

من از شکستن آن ابروی جدا از هم تو از جسارت آن دستهای نامحرم

من به زخم کاریه نیزه که بازیت میداد تو به نقش های کبودی که بر تنم افتاد

همین بس است بگویم که زخم تسکین است

و گوش های من از ضرب دست سنگین است

چگونه با که بگویم دو دل جدا ماندند

که پاره های دلم بین بوریا مانده است

چگونه با تو بگویم که نوزده کودک ز جمع قافله خواهر تو جا ماندند

یکی دو تا که در آن شب درون خیمه و دود میان حلقه و آتش به شعله ها ماندند

یکی دو تا که زمان هجوم جان دادند و چند تای دگر زیر دست و پا ماندند

دو طفل در بغل هم ز درد دق کردند

دو طفل موقع غارت ز ما جدا ماندند

یتیمان تو را جمع کردم اما از فشار حلقه زنجیر بی صدا ماندند

چو گیسویت که به دست نسیم میپیچید طناب گرد گلوی یتیم میپیچید

چهل شب است که با کودکان نخوابیدم

چهل شب است که از خیزران نخوابیدم

چهل شب است نه..انگار چهارصد سال است

هنوز پیکر تو در میان گودال است...

هنوز گرد تنت ازدحام میبینم

به سمت خیمه نگاه حرام میبینم

هر آنچه بود کشیده ز پیکرت بردند

مرا ببخش که دیر آمدم سرت بردند...

 






تاریخ : دوشنبه 91/10/11 | 9:32 عصر | نویسنده : تشنه... | نظرات ()
       

.: Weblog Themes By BlackSkin :.